غره مشو که گربه زاهد نماز کرد....



جنین کمی پریشون بود ،وقتی که با شیشه اش هن و هن از محل کارش که یه سازمان نیمه دولتی بود به خونه بر می گشت...

ـ چی شده داااشم ؟ جنینکم ؟ نبینمت غمگیناااا !

ـ می دونی رفیق ! من و محیط کارم درست به اندازه غوزک و شقیقه به هم شباهت داریم...

ـ گرفتم چی چی میگی ... تا آخرشو خوند داااشت..کارتو ول کون !

ـ ...؟؟؟

ـ بیبین داااشم !...تو زندگی ، آدم یه موقه هایی بایس یه تصمیم اساسی بیگیره...بایس یکیو اینتیخاب بوکونی : یا این که همرنگ جماعت بشیو دیگه کاریت نباشه .. اونوخته که می بینی پله های ترقیو داری یکی یکی مثه برقو باد داری طی می کنی...یا اینکه پی دلت بریو رسوای جماعت بشی ...! حالا بایس یکیو اینتیخاب کونی دااش جنین...راه دیگه نداری...

ـ باید بهش خوب فکر کنم...

ـ می دونی زندگی کردن توی محیطی که سر همه دیواراش گربه های زاهد نشستنو موداااام دمشونو مثه بادبزن تکون تکون میدن ، مثه مرگ تدریجیه..مثه زهره ماره...حتی اگه فقط روزی ۸ ساعت از عمرتو اونجا تلف کونی....حالا بیشین خوبه خوب فکراتو بوکون... بیبین سر فدای شیکم بایس بشه یا شیکم فدای سر جونم !
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد